موضوع بحث«دین، جامعه و فرهنگ»است و من به ارتباط این سه موضوع با یکدیگر می‌پردازم.


ارتباط دین با جامعه و ارتباط دین با فرهنگ واینکه نمی‌توانیم دین را مورد مطالعه و بررسی قرار دهیم بدون اینکه به بررسی جامعه و فرهنگ بپردازیم.

اگر قرار باشد دین را در ارتباط با جامعه و فرهنگ مورد بررسی قرار دهیم و مثلاً این قبیل مسائل را مطرح کنیم که تحولات اجتماعی چه تأثیری در آموزه‌ها و ارزشهای دینی می‌گذارد و یا این مسئله را مطرح کنیم که چگونه تجربه‌های دینی در قالب مفهومهای که در هر فرهنگ وجود دارد بیان می‌شود و بیان تجربه‌های دینی از قالبهای زبانی فرهنگ متاثر می‌شود پس دین باید معنایی داشته باشد که بتوان ارتباط آن را با جامعه و فرهنگ تبیین کرد و باید قبلاً عرض کنم که منظورم از دین چیست؟

یک تصویر از دین این است که دین یک سلسله علوم و یک سلسله حقیقت‌ها و آموزه‌ها در عالم معنا و در عالم باطن است نزد خداوند حقایق جاودانی است که ما انسانها سعی می‌کنیم به انها آگاهی پیدا کنیم.
حقیقت دین عبارت است از همین حقیقت‌ها و واقعیت‌ها که در عالم معنا و در عالم باطن و ما می‌خواهیم این را بفهمیم و بعد انسانها در مقام کوشش برای فهمیدن آن حقیقت‌ها آن علوم و آن معناهای باطنی تلاشهایی می‌کنند و آنچه در مقام تلاشهای انسانها بصورت تاریخی تحقق پیدا می‌کند این هم دیانت است.

حال گاهی ممکن است این دیانت منطق باشد با آن دین که در عالم معنا و واقع و باطن است و گاهی هم ممکن است منطق نباشد و اینجا است که باید بگوییم دین دچار آسیب شده است و باید آسیب‌شناسی کنیم و بعد هم این آفتها و آسیبها را بیان کنیم. این یک نوع رویکرد به دین است یا یک نوع دین‌شناسی است آنچه که می‌خواهم عرض کنم و موضوع بحث من است به کلی متفاوت با این رویکرد هست نمی‌خواهم بگویم آن رویکرد باطل است، الان ما در مقام بحث درباره اینکه کدام رویکرد درست است و کدام رویکرد باطل است و دلایل هرکدام از دو طرف چیست نیستیم و می‌توانم به شما بگویم این یک رویکرد است و یک نوع دین‌شناسی است نوع دیگر دین‌شناسی می‌تواند وجود داشته باشد و بعد کسانی که آن رویکرد را دارند و کسانی که این رویکرد را که بنده عرض می‌کنم دارند و کسانی که ممکن است رویکرد سومی را داشته باشند.

اینها می‌توانند در کنار هم بنشینند، در محافل خاص خودشان و بحث بکنند و فضای آزاد علمی داشته باشند و اهل مطالعه هم آنجا باشند و مبانی و مقدمات این قبیل بحثها را شنونده‌ها هم مطالعه کرده باشند و گفتگوی علمی در این باره شود که ضرورت بسیاری دارد که چیزی است که متأسفانه بحث در آن سطح‌ها در کشور ما انجام نمی‌گیرد. حالا می‌خواهم مدل دیگری از رویکرد به دین را توضیح دهم: دین در آن معنایی که امروز ازآن بحث می‌کنم آن حقیقتها و علوم و معناهای باطنی موجود در عالم معنا نیست، دین کار انسان است، سلوک معنوی خود آدمی است کار آدمی است، کاری است که آدم آنرا انجام می‌دهد که بنده از آن به سلوک تعبیر می‌کنم "سلوک معنوی انسان".سلوک معنوی انسان یعنی چه؟

راه افتادن آدمی است برای پاسخ به پرسشهای سرنوشت‌سازی که او را آرام نمی‌گذارند، اینک آدمی راه بیفتد برای پیدا کردن پاسخهایی به پرسشهایی که او را ناآرامش می‌کنند و پیدا کردن روشهایی در زندگی که احساس می‌کند که اگر آن روشها را به کار ببندد رضایت باطن کسب می‌کند و معنی انسان بودن را درک می‌کند. این دنبال پاسخها راه افتادن، وقت صرف کردن و نوعی سامان‌دادن به این زندگی، متناسب با این پاسخها، متناسب با این روشها و به تعبیری دیگر، گونه‌ای دردمندانه زیستن، دین آدمی است، من دین را در این مفهوم می‌گیرم. تعلیمات پیامبران و انبیاء و وحی، پاسخ دادن به این درد آدمی است. مفروض در این بیان این نیست که دین در جایی است و آموزه‌هایش حقیقتهایی است که باید بیایند و آنها را به ما بگویند، بلکه مفروض در این بیان است که دیندارانه زندگی‌کردن، دردمندانه و مؤمنانه زیستن و اینک من نمی‌توانم بگویم هر سخنی که به‌ نام حقیقت گفته شده است و هر سخنی که به‌ نام خدا گفته شده است پوچ بوده و باطل بوده و قضیه تمام شده است، اینک من اینجوری نمی‌توانم زندگی کنم، هنوز تعلقاتی دارم که چیزی هست و صدای آن را در درون خودم می‌شنوم و من را ناآرام می‌گذارد این چیست؟ تمام این تلاشها دین آدمی است و اگر در اینجا گفته شود اصل و اساس این تلاشها یک تجربه است و نام آن گذاشته شود تجربه دینی، باید این تعبیر را درست فهمید. هر کسی در درون خودش یک تجربه دینی دارد.
تجربه دینی فقط این نیست که مثلاً انسان یک کشفی برایش بشود، فرشته‌ای را ببیند و چهره‌های زیبایی را در عالم مکاشفه، مشاهده کند و همان طور که عرفا گفته‌اند از دل کسی بشود و غیب و خبر پنهانی برای او آشکار بشود؛ تجربه دینی تنها اینها نیست. اصل و اساس تجربه دینی همان فطرت الهی است که در قرآن کریم بر آن تکیه شده است. ما در میان انواع تجربه‌ها غوطه و با تجربه‌ها زندگی می‌کنیم و یکی از آن تجربه‌هایی که ما را آرام نمی‌گذارد. همین است که ما احساس می‌کنیم گویا خبری هست، گویا حقیقت نهانی است، گویا این هستی یک رازی دارد مثل راز برای ما نمایان می‌شود و گاهی خودمان مثل راز برای خودمان می‌شویم. آیا این حالت برایتان پیش آمده است که در خلوتی از خودتان سؤال کنید من کیستم و من چیستم و این زندگی چیست؟ این معنایش این است که خود این انسان برای خودش به صورت یک راز در آمده است. خیلی لذت دارد که انسان خودش را یک راز تجربه کند و نه تنها جهان را راز تجربه کند خودش را هم راز تجربه کند، همه چیز را راز تجربه کند. انسان آن روز زندگی برایش غیر قابل تحمل می‌شود که همه چیز مثل کف دست برایش روشن شود. گله‌مند نباید بشویم از اینکه چرا همه چیز برای ما مثل کف دست روشن باشد، ما نمی‌توانیم زندگی بکنیم، زندگی انسانی قائم با رازهایی است که انسان با آن رازها مشغول است و آن رازهاست که آدمی «شجاعت هستی و بودن» را از آنجا می‌گیرد.

گویی نیروی زندگی را انسان از رازها می‌گیرد. اسطوره‌زدایی ممکن نیست کما اینکه امروز روی این مسئله بحث‌های خیلی زیادی می‌شود که از جهان انسان نمی‌توان اسطوره‌زدایی کرد. یک اسطوره را می‌زدایی، اما همان ابزار که اسطوره را با آن می‌زدایی؛ بعد از مدتی خود همان ابزار اسطوره می‌شود.
علم جدید از اسطوره‌ها اسطوره‌زدایی کرد، اما الآن علم جدید خودش به شکل اسطوره در آمده است. یعنی آدمی دقیقاً نمی‌داند که علم جدید چیست؟ به همین جهت هم هست که تئوریهای گوناگون در فلسفه‌ی علم، همه‌اش این است که می‌خواهد بگوید علم جدید چیست، اما همه‌اش تئوری داده می‌شود و این علم جدید پیدا نمی‌شود در عین حال انسان هم از این علم جدید نمی‌تواند دست بکشد و با این علم جدید زندگی می‌کند؛ اینکه انسان می‌گوید من باید به علم اعتنا کنم این «باید» از کجاست؟چرا باید به علم اعتنا کرد؟ این قدرت اسطوره است؛ اینکه انسان هیچ وقت بدون اسطوره نمی‌تواند زندگی کند؛ یعنی انسان هیچ وقت نمی‌تواند بدون راز زندگی بکند، اگر به تمام معنا از زندگی آدمی راززدایی بشود، دیگر آنجاست که به «نیهلیسم» می‌رسد. آنجاست که همه چیز پوچ می‌شود. اینکه می‌گویند همه چیز معنی خودش را از دست می‌دهد یعنی تا آنجا معنی است تا راز هست، معنی مساوی است با راز و ما همواره در معنی‌هایی که داریم یک پوسته را می‌شکافیم، می‌رویم در پوسته دوم؛ اما می‌بینیم که آنجا نهایت کار نیست و یک پوسته دیگری پشت آن معنی دوم هست وارد می‌شویم در معنی سوم، می‌بینیم باز تمام نشده است و یک پوسته دیگر هم پشت سرش هست؛ یعنی هر طرف می‌چرخیم نهایتاً می‌بینیم که گویی ما در برابر تجلی یک راز هستیم که نمی‌توانیم به نهایت آن احاطه پیدا کنیم، هیچ علمی ما را توانا نساخته است که به نهایت آنچه که موضوع همان علم است، برسیم که فکر کنیم که در آن عالم دیگر رازی نداریم و همان موضوع که علم در آن باره بحث می‌کرد به نهایتش رسیده است. بنابراین کوشش کردن برای تنظیم با رابطه با این راز «دین آدمی» است و «تجربه دینی» یعنی، هر کسی که تلقی این‌گونه دارد، این آدم تجربه دینی دارد.
تجربه دینی یک مسئله مرموز و پیچیده‌ای نیست البته کسانی وجود دارند که این تجربه را ندارند. شما با کسی برخورد می‌کنید که فکر می‌کنید«راز» ندارد. شما اتفاق افتاده که با یکی از دوستانتان بروید برای تماشای یک منظره زیبا در طبیعت و شما وقتی که به کوهستان و دشت زیبا می‌رسید به‌به! بگویید و بگوئید چه زیباست! ولی دوستتان بگوید:"بابا این درخت است دیگر این همه زیباست زیباست ندارد. "آدم‌های این‌طوری هم پیدا می‌شوند که واقعاً فکر می‌کنند که راز ندارند و همه چیز مثل کف دست برایشان روشن شده است اما مراد من انسانهای دینی هستند.

خوب، وقتی می‌گوییم دین یعنی این تعالیم انبیاء، تعالیم وحی، تعالیم عارفان و تعالیم پاکان. تمام آنها کوشش‌هایی است برای پاسخ دادن به سؤالهای آدمی که از این ناحیه برای او پیدا می‌شود و این سؤال‌ها سه دسته‌اند:

1. آموزه‌های اعتقادی
2. آموزه‌های اخلاقی
3. اعمال
به ‌هر حال وقتی انسان به نوعی با «راز» مواجه می‌شود، می‌خواهد گزاره‌هایی درباره آن راز بیان کند و آموزه‌های اعتقادی از اینجا شکل می‌گیرد؛ بالاخره انسان می‌گوید که جهان مثلاً آفریدگاری دارد، معنایی دارد، حقیقتی دارد، خدا هست و یا درباره خود انسان یا آینده‌اش و گذشته‌اش یک گزاره‌هایی را بیان می‌کند. اینها‌ آموزه‌های اعتقادی است که به عنوان تفسیر و تعبیر آن تجربه‌های درونی و دغدغه‌های درونی شکل می‌گیرد؛ در واقع این آموزه‌های اعتقادی تفسیر آن دغدغه‌ها است. ما این دغدغه‌ را یا خودمان برای خودمان تفسیر می‌کنیم یا آنان که نامشان پیامبران، پاکان و عارفان است؛ آنها برایمان تفسیر می‌کنند یا مراجعه می‌کنیم مثلاً به متن قرآن و از آنجا برای این مسئله پاسخ می‌گیریم که دغدغه‌های درونی ما را تفسیر بکند و به من بگوید که من هستم یا مثلاً مراجعه می‌کنیم به مثنوی مولانا می‌گوییم که به ما بگو ببینم که پاسخ سؤالهای ما چیست؟ از طریق این مراجعه‌ها و از طریق این کوشش‌ها یک مجموعه آموزه‌های اعتقادی تدوین می‌شود، به صورت کتاب در می‌آید، بصورت علم کلام درمی‌آید و به صورت الهیات درمی‌آید:

با گزاره‌هایی مانند" باید چنین کنم باید چنان نکنم، باید مهرورزی داشته باشم، باید راست بگویم، باید دروغ نگویم و..." آموزه‌های اخلاقی شکل می‌گیرد، حلال و حرام شکل می‌گیرد، واجب و حرام شکل می‌گیرد، مجاز و غیرمجاز شکل می‌گیرد که یک گزاره‌های ارزشی هستند آنگاه یک سلسله اعمال شکل می‌گیرد، نیایش‌ها شکل می‌گیرد، پرسش‌ها شکل می‌گیرد، اعمال معینی شکل می‌گیرد و انسان دیندار با این سه مسئله زندگی می‌کند؛ یک سلسله آموزه‌های اعتقادی و یک سلسله آموزه‌های اخلاقی و یک سلسله اعمال که انجام می‌دهد؛ سعی می‌کند که ارتباطی تنظیم بکند با آن راز نهانی.
یکی از این دین‌شناسان معروف که روش دین‌شناسی‌اش پدیدارشناسانه است می‌گوید که شما هر دینی را که در طول تاریخ شکل گرفته مطالعه می‌کنید به صورت سه دایره متداخل می‌بینید هر دین را در سه دایره‌ای که همدیگر را احاطه کرده‌اند و در مرکز آن دایره کوچک وسطی تجربه‌های دینی پیروان آن دین قرار دارد. همین دغدغه‌های باطنی و هرچه به آن تجربه رازگونه ارتباط پیدا می‌کند مثل امیدهای درونی آدمی امید آدمی، عشق آدمی، صبر آدمی و توکل آدمی که تمامی این شاخه‌های فرعی آن تجربه راز هستند. شما اگر تأمل کنید «امید» با «راز» در ارتباط است، «صبر» با «راز» در ارتباط است، «اعتماد» با «راز» در ارتباط است همه اینها آویزان هستند از آن محور اصلی ‍)رازگونه تجربه کردن خود و جهان) می‌گویند در آن مرکز دایره کوچک وسط این تجربه‌ها قرار دارد، در دایره بیرونی آموزه‌های اخلاقی و اعتقادی وجود دارند و در دایره سوم اعمال و شعائر میان این اعمال و شعائر(مانند: نماز خواندن، انفاق کردن و احسان‌کردن‌ها) ارتباط است با آموزه‌های اعتقادی و آموزه‌های اخلاقی که در دایره دوم قرار دارد و هر دوی اینها در ارتباط هست با آن دغدغه‌های باطنی و تجربه‌های باطنی که در وسط دایره سوم قرار دارد و بعد می‌گوید که ممکن است بحران برای یک دین اتفاق بیفتد و توضیح می‌دهد: موقعی بحران برای یک دین اتفاق می‌افتد که این سطح دایره‌های گوناگون و این سه محتوا که در این دایره‌های گوناگون هست با هم همخوانی خود را از دست بدهد؛ آموزه‌های اعتقادی و آموزه‌های اخلاقی همخوانی با آن دغدغه‌های درونی نداشته باشد؛ تفسیر شایسته و درست آنها نباشد و یا آن اعمال و شعائری که انجام داده می‌شود، تناسبی با این آموزه‌های اعتقادی و اخلاقی نداشته باشد، اینجاست که در یک دین یا در تحقیق یک دین بحران اتفاق می‌افتد.
بحران تنها اختصاص به عالم سیاست ندارد، بعضی‌ها می‌گویند بحران سیاسی در یک جامعه است یا بحران اقتصادی در یک جامعه است، اما بحران در زندگی دینی نیز معنا دارد ممکن است در زندگی دینی یک جامعه بحران وجود داشته باشد. کی بحران به وجود می آید؟ موقعی نسل جوان آن جامعه، دختران و پسران آن جامعه در شرائطی قرار بگیرند که احساس کنند آن حقیقتی که به دنبال آن هستند، آن راز که به نوعی آن را تجربه می‌کنند آنها را ناآرام می‌کند.
آنچه که به صورت آموزه‌های اعتقادی و اخلاقی در تفسیر آن رازها می‌خواهند بگویند، هیچ تناسبی با هم ندارند. این آموزه‌های عقیدتی و این آموزه‌های اخلاقی هیچ نوع رازی را برای آنها تفسیر نمی‌کنند؛ زیرا مثلاً ابزار قدرت شده‌اند یا آن اعمال دینی وقتی که در جامعه انجام می‌گیرد (نماز خواندن‌ها، روزه‌گرفتن‌ها و انفاق‌ها)شکل آن شکل‌های دینی است اما برآورده کننده‌ی آن دغدغه‌های درونی نیست. ارتباطی با آن دغدغه‌های درونی ندارد به شکل خم و راست شدن در آمده است به شکل عادت درآمده است، به شکل یک سلسله اعمال در آمده است که گفته‌اند تلقین کرده‌اند و القاء کرده‌اند در ذهن آدمی و طوطی‌وار انجام می‌دهد و خودش هم نمی‌داند که دارد چکار می‌کند. روزی مثلاً سه بار نماز می‌خواند اما می‌گوید این کارها چه کارهایی است که من انجام می‌دهم به محض اینکه نماز خواندن به این شکل درآمد انسان از خود می پرسد که اینها چه کاری است که من می‌کنم و برای چه می‌کنم؟ یعنی رابطه میان این عمل دینی و آن دغدغه‌ی باطنی قطع شده و عین این عمل را پاسخ به آن دغدغه باطنی احساس نمی‌کند آن دین‌شناس بزرگ، با شیوه‌اش در دین‌شناسی و پدیدارشناختی می‌گوید که اینها اگر اتفاق بیفتد در زندگی دینی یک جماعتی بحران اتفاق می‌افتد و زندگی دینی دچار بحران دینی است. خیلی عجیب است حالا شما ببینید جامعه ما الان تا چه حد دچار این قضیه است؟ بخصوص در جامعه نسل جوان وقتی ما روبرو می‌شویم، این را کاملاً مشاهده می‌کنیم. آنچه به وسیله مبلغان آن آموزه‌ها گفته می‌شود در کتابها نوشته می‌شود و از رادیو و تلویزیون گفته می‌شود، کسی خیلی درک نمی‌کند که نسبت اینها با آن حقیقت‌خواهی و با آن رازخواهی که در درون آن جوان هست چیست پاسخ آن نیست، اصلاً چیزهای دیگری است. درست در همین جاست که رابطه دین با جامعه و با فرهنگ خود را نمایش می‌دهد. چرا بحران دینی به وجود می‌آید؟ چرا عدم انسجام و عدم انطباق میان آموزه‌های اعتقادی و ارزش‌های اخلاقی موجود در یک جامعه(که به نام دین وجود دارد) و آن دغدغه‌ها و حقیقت‌خواهی باطنی به وجود می‌آید و یا ناهماهنگی میان اعمال دین و آنها پدید می‌آید؟ پاسخ آن این است که این قضیه عوامل متعددی دارد و یکی از عوامل آن این است که دستگاه آموزه‌های اعتقادی و دستگاه آموزه‌های اخلاقی و دستگاه اعمال دینی اگر متناسب با تحولات اجتماعی و متناسب با تحولات فرهنگی تجدید نظر نشود؛ کارکردهای آنها دچار اختلال می‌شود و رابطه آنها با آن دغدغه‌های باطنی قطع می‌‌شود و به صورت یک سلسله اعمال مزاحم و بی‌معنا جلوه می‌کند. اگر متناسب با تحولات اجتماعی و متناسب با تحولات فرهنگی در دستگاه آموزه‌های اعتقادی، اخلاقی و شرعی تجدید نظر نشود؛ کارکردهای آنان دچار اختلال می‌شود و رابطه آنها با آن دغدغه‌های باطنی قطع می‌شود و به صورت یک سلسله آموزه‌های مخل و بی‌معنا و مزاحم جلوه می‌کند. پس چیزی وجود دارد به اسم «تحولات اجتماعی»که باید هوشیار بود وقتی این تحولات اجتماعی اتفاق افتد متناسب با آن تحولات در آن آموزه‌های اعتقادی اخلاقی و اعمال و شعائر نیز تجدیدنظر اتفاق بیفتد. دوباره کوشش باید کرد تا آن آموزه‌ها قانون‌ها و احکام به گونه‌ای بازسازی شوند که بیان کننده آن دغدغه‌های باطنی باشند و الا آنچه از هزاران سال پیش مانده همان طور باید بماند و نمی‌خواهیم رابطه اینها را با تحولات اجتماعی بسنجیم و این بحران ایجاد می‌کند. من دو مثال می‌زنم تا مطلب روشنتر شود:

روزی این طور بوده است که وقتی می‌خواستند یک سارق و متخلف را مجازات بکنند در آن زندگی‌های ساده‌ی ابتدایی روستایی و شبه روستایی آن متخلف را می‌آوردند در میدان شهر و چند نفر هم می‌آمدند آنجا می‌گفتند: «این متخلف یا سارق را ما داریم مجازات می‌کنیم»یعنی چیزی که الان اسمش اجرای حدود و تعزیرات در ملأ عام است.

یک روز این روش کارکرد اجتماعی مطلوبی داشته در آن مرحله زندگی اجتماعی مردم نوعی احساس امنیت می‌کردند که(عجب! دزد را گرفتند آوردند و خودمان با چشممان دیدیم این دزد را مجازات کردند پس ما امنیت داریم)و این کار که به نام دین و یا به نام یک حکم دینی اجرا می‌شده به نفع دین بوده است.

به این معنا به نفع دین بوده است که چون جنبه‌های گوناگون وجود انسانی و زندگی انسانی از یکدیگر قابل تفکیک نیست انسان احساس می‌کرد که از خدا چنین چیزی انتظار می‌رود که چنین حکمی داشته باشد زیرا این امنیت به من می‌دهد.

در یک ساختار خاص روستایی و نیمه روستایی با آن فرهنگ و سطح معرفتی که وجود داشته است و با آن سطح زندگی چنین حکمی را در ملأ عام اجرا کردن بنام خدا و بنام دین یک کارکرد اجتماعی مطلوبی داشته و ناهماهنگی با آن دغدغه‌های باطنی نداشته است اما الان چطور؟ شما بهتر از من پاسخ این سؤال را می‌دانید که چگونه کارکرد اجتماعی دارد که کسی را بیاورند و در یک جایی تجربه‌های یکی یک دو سال اخیر که پاره‌ای از کارها انجام شد، تجربه‌ها نشان داد که کارکردهای بسیار منفی دارند.

تجدیدنظر یعنی اینکه باید نشست و فکر کرد که وقتی تحولات اجتماعی اتفاق افتاده و انسانها طرز فکرشان به گونه‌ای دیگر شده و تأمین سیستم امنیت برای یک جامعه معنای دیگری یافته چنین کاری به نام دین آثار منفی دارد و بحران تفکر دینی ایجاد می‌کند و در آن تجدید نظر کرد و یکجور دیگر باید این مسائل را حل کرد این را از باب مثال عرض کردم.

حالا مثال دیگری می‌زنم: یک وقت مردم به گونه‌ای زندگی می‌کردند که ساحت زندگی هر انسانی تقریباً 95درصد از آن در اختیار خودش بود و آن شخصی که اسمش حاکم بود 5درصد مداخله می‌کرد در زندگی انسانها و 95درصد از زندگی در اختیار خود افراد و در اختیار خود قبائل بود که هر جور که می‌خواهند زندگی خود را تنظیم کنند و متناسب با سنت‌های قبیله‌ای هر معامله‌ای را که می‌خواهند بکنند، هر خرید و فروشی را که بخواهند انجام دهند و هر سفری که بخواهند بروند.

تنها 5 درصد از ساحت زندگی روی دوش حاکم بود و مداخله حاکم در این بود که مثلاً دزدی وجود دارد آن دزد را بگیرید در فتوحات اگر خراجی وجود داشته باشد آن را تقسیم کند و محتسبی که مثلاً در بازار بگردد و مانع از این بشود که کسی به کسی ضرر برساند و یا مثلاً یک وقت حمله می‌کردند به آن کشور مردم را خبر کنند که بیائید که دشمن حمله کرده است و ما می‌خواهیم از خودمان و از آب و خاکمان دفاع کنیم.

اینها در مجموع 5درصد یا 10 درصد از زندگی را شامل می‌شود در آن مرحله از زندگانی اجتماعی چیزی به نام «فساد تراکم قدرت»اصلاً معنا و مفهوم نداشته؛ این حرف که اگر قدرت در جایی متراکم شود فساد می‌آورد معنا نداشت، تراکم قدرت معنا نداشت. در آن مرحله همین مقدار می‌بایست گفت آقای حاکم که شما در 5 درصد از زندگی مردم مداخله می‌کنید در همان 5 درصد نباید ظلم بکنید، در همان محدوده اگر مردم اعتراضی به شما دارند می‌توانند بگویند که فلان جا خطا کردید و فلان جا خلاف کردید یعنی که همان چیزی که اسمش(النصیحة لأئمة المسلمین) هست. اگر آن روز می‌گفتند حکم خدا این است یا آموزه دینی این است که آن حاکمی که 5درصد اختیار زندگی را در اختیار دارد از او می‌توان انتقاد کرد همین دیگر چیزی بیش از این در این زمینه مطرح نمی‌کردند و بعد هم می‌گفتند که در همان 5 درصد از او اطاعت کنید بر مبنای بیعت این روش عدم انطباق و ناهماهنگی با دغدغه‌های باطنی نداشت اما حالا چطور؟ در دنیایی که تراکم قدرت معنا پیدا کرده است و سرنوشت افراد دست حکومتها از طریق برنامه‌ریزی‌ها افتاده است.

و حتی ما با اینکه به اصطلاح در جهان سوم هستیم و با اینکه زندگی ما آن قدر مدرن نشده که در جاهای دیگر مدرن شده؛ تمام سرنوشت ما در دست حکومت است. مثلاً چه کسی برای ما دانشگاه درست می‌کند؟ بودجه اختصاص می‌دهد و برنامه‌ریزی می‌کند؟ بعد از اینکه درس خواندیم در جایی باید جذب کار شویم، چگونه جذب کار شویم و با چه مقدار حقوق و با چه درآمدی و چه مقدار وقت آزاد داشته باشیم که به مطالعات شخصی برسیم چه مقدار در پیچ و خم تورم درآمد و گرانی و دوندگی‌ و... باشیم؟ اینها همه خارج از اختیار فردی من و شماست. تشکیلاتی وجود دارد بنام حکومت و دولت که دولت در مفهوم جدید یک امر تازه‌ای است.

این دولت در مفهوم جدیدش در جامعه‌های جدید و نیمه‌جدید تمامی اختیارات را در دست گرفته است و اینجاست که چیزی به نام تراکم قدرت معنا پیدا می‌کند و اینجاست که چیزی به نام حقوق‌بشر پیدا می‌کند و همین جاست که این سؤال پیش می‌آید که در چنین شرائطی چه حقوقی برای افراد باید قائل شد؟

چه حریم غیر قابل تجاوزی برای هر فرد در جامعه باید قائل شد و گفت این حریم شخصی اوست و کسی نباید از این حریم تجاوز کند و حتی دولت هم نباید از این حریم شخصی تجاوز کند؟ در اینجاست بحث از حقوق شهروندان مطرح می‌شود، بحث از حقوق هر فرد از آن نظر که انسان است قطع نظر از وابستگی‌اش تمام اینها معنی پیدا کرده است.

در حالی که اصلاً این حرفها در500سال پیش معنا نداشت نه اینکه معنا داشت و کسی عمل نمی‌کرد یا اجرا نمی‌کرد بلکه اصلا معنا نداشت.شما بروید در یک قبیله روستایی 500 سال قبل بگویید«حقوق بشر» خواهند پرسید: مگر از من چه چیزی ضایع شده که حالا حقوق بشر را مطرح کرده‌اند؟ در حالی که زندگی من در اختیار خودم است و هر کاری که دلم بخواهد می‌کنم. حالا حقوق بشر معنا پیدا کرده است و به همین جهت حقوق بشر ابزار تنظیم زندگی افراد در داخل جامعه‌های مدرن و شبه‌مدرن در مقابل دولت مدرن است و وصفی دینی بر آن نهادن هیچ تغییری در مسئله نمی‌دهد.

مدرن بودن دولت به این معناست که اختیار ما در دست برنامه‌های آن است؛ مانند برنامه‌های توسعه پنج ساله که مرتباً سرنوشت ما در همین توسعه‌های پنج ساله و سه ساله و ده ساله شکل می‌گیرد که حال فرزندان ما چه جور آدمهایی خواهند بود؟ فرزندان ما چه امکاناتی در این جامعه خواهند داشت؟چه نوع تربیتی خواهند داشت؟ سیاست داخلی چه خواهد بود؟ سیاست خارجی چگونه خواهد بود؟ در یک چنین شرائطی است که قدرت و تراکم قدرت و حقوق‌بشر و دامنه هر کدام از این حق‌ها و گستره‌اش چقدر است و نظیر این بحث‌ها معنا پیدا کرده است.

حالا اگر در یک چنین واقعیتهای اجتماعی ما بیائیم به نام خدا و به نام دین تمام این بحث‌ها را مغفول‌عنه بگذاریم و نادیده بگیریم و بحث نکنیم در باره اینها و همین طور مانند 500سال پیش حرف بزنیم و فکر کنیم زندگی همان زندگی 500سال پیش است یک سلسله مسائلی را به نام احکام خدا بیان کنیم که نه ناظر بر حل مشکل تراکم قدرت است نه ناظر به حل مسئله حقوق‌بشر است؛ نه ناظر بر حل مسئله سرنوشت فرزندان آینده سرنوشت ماست.

اگر اینها را به اسم دین و به نام آموزه‌های اعتقادی و آموزه‌های اخلاقی بگوییم و به دنبال آنها یک سلسله اعمال خاص را بطلبیم؛ اینجاست نسل جوان را دچار بحران دینی می‌کنیم؛ اینجاست نسل جوان می‌گوید آن خدایی که حکمش اینقدر بی‌تفاوت است من و فرزندان من و حق و زندگی من و عدالت من، من با این خدا چه رابطه‌ای می‌توانم داشته باشم از آن طرف هم نمی‌تواند از خدا دست بکشد از معنویت نمی‌تواند دست بکشد، آن وقت این وسط می‌شود سرگردان؛ از یک طرف به این امر تعلق خاطر دارد از یک طرف هم می‌بیند آنچه که به نام تفسیر آن «راز» به او عرضه می‌کنند تفسیر آن راز نیست. یک دفعه احساس می‌کند که همه چیز ابزار شده است و... اینجاست رابطه دین و جامعه روشن می‌شود یعنی معلوم می‌شود که دین- به آن معنا که در این بحث به آن نزدیک شده‌ایم- سلامت آن دین و دین ماندن آن دین و خاص بی‌شائبه‌ماندن آن دین در صورتی میسر است که تحولات اجتماعی و واقعیات اجتماعی آن مرحله از تقسیم کار که جامعه در آن به مرحله به سر می‌برد و بافت و ساختی که جامعه پیدا کرده است در نظر گرفته شود و متناسب با آن در هر عصر آن تجربه باطنی تفسیر شود و این نمی‌شود جز اینکه در آموزه‌های اعتقادی و آموزه‌های اخلاقی هر چند وقت یکبار تجدید نظر شود. در فقه هم باید تجدید نظر شود ؛ در اجتهادها هم باید تجدیدنظر شود؛ بلکه پیش از اجتهاد در زمان و مکان و عمیق‌تر از آن باید تجدیدنظر بشود.

اگر شما این تعبیر«عصری شدن دین» را شنیده‌اید و عده‌ای به این تعبیر فحش داده‌اند؛ برای این است که یا متوجه نشده‌اند که معنایی این تعبیر چیست و یا مغرضانه فحش داده‌اند.

معنای این تعبیر همین است که عرض کردم. دو مثال روشن هم زدم یعنی وقتی که واقعیات تغییر کرده است و از خدا سخن می‌گوییم از حکم دین سخن می‌گوییم و از آموزه‌های اعتقادی سخن می‌گوییم به گونه‌ای این سخن را بگوئیم که واقعاً ارتباط با آن دغدغه باطنی من و شما داشته باشد و پاسخی برای آن باشد و بشود آن را به حساب آن خدا گذاشت. بشود آن خدایی که آن حکم را از من می‌طلبد باز هم دوستش داشت.

و اما ارتباط با فرهنگ آن رازطلبی و آن حقیقت‌طلبی که عرض کردم ارتباط با فرهنگ نیز دارد؛ همان طور که تحولات اجتماعی اتفاق می‌افتد تحولات فرهنگی هم اتفاق می‌افتد ما همه تجربه‌های درونی خودمان را در چارچوب مفهوم‌هایی که در یک فرهنگ موجود است بیان می‌کنیم ما از فرهنگ و مفهوم‌های آن خلاصی نداریم.

ما به هر متن آسمانی که وارد زندگی بشر شده است و به تمامی کتاب‌هایی که نامشان متن آسمانی است فقط رویکرد انسانی و زمینی می‌توانیم داشته باشیم. ما انسانیم و روی زمین زندگی می‌کنیم و فقط رویکردهای زمینی و انسانی می‌توانیم به آن متن‌ها داشته باشیم.

ما در آسمان نیستیم تا ببینیم از آسمان چه به زمین می‌آید. اگر کسی در آسمان بود او درک می‌کرد که از آسمان چه به زمین می‌آید. ما روی زمین هستیم منتها وقتی ما رویکرد زمینی- انسانی به متنها می‌کنیم آن وقت می‌فهمیم این متنها آسمانی است.

آسمانی یعنی چه؟ یعنی فراتر از چنگ و احاطه ماست؛ یعنی این متن‌ها آنچه سخن می‌گویند که ما به کُنه آن سخن و نهایت آن سخن احاطه پیدا نمی‌کنیم. پرده پرده ما می‌توانیم آن سخن را بشکافیم و جلو برویم. ما همیشه می‌توانیم به آن یک رویکرد داشته باشیم.

خدا رحمت کند آیت‌الله طالقانی را اسم تفسیرش را گذاشت«پرتوی از قرآن»خیلی حساب شده است نگفته تفسیر قرآن بلکه گفت پرتوی از قرآن یعنی متن‌های آسمانی به گونه‌ای هستند که وقتی ما می‌خواهیم به اینها نزدیک شویم؛ پرتوهایی از اینها را درک می‌کنیم، ولی در عین حال احساس می‌کنیم که سخنی که با من گفته می‌شود سخنی است که من به عمق و نهایتش نمی‌توانم برسم؛ دائماً باید خودم را با او مشغول کنم مثلاً یک آیه قرآن می‌گوید:«و کل إنسان ألزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة» هر انسانی خودش خودش را می‌سازد و بنا می‌کند. انسان سازنده‌ی خودش است. یا خودش را سعادتمند و بامعنا می‌سازد و یا خود را اهل شقاوت و تهی می‌سازد. آدمی معمار هستی خویش است.

معنی ساده‌ی سخن این است و این سخن تنها در قرآن نیست در اپانیشادها هم هست در انجیل هم هست، در کتابهای بودا هم هست. اینها آن دانشهای «خرد جاودانه» عمومی بشر است که همه جا هست. حالا وقتی که به قرآن مراجعه می‌کنیم می‌بینیم که به من این را می‌گوید احساس می‌کنم این سخن آنقدر عقبه دارد که من هرچه که به این نزدیک می‌شوم کمی از آن را می‌فهمم و باز من فکر می‌کنم که کمی دیگر بفهمم و باز هم همین طور.

حالا فرق نمی‌کند در قرآن باشد یا در اپانیشادها باشد یا در تعالیم زرتشت باشد یا در مسیحیت باشد این سخن آسمانی است فراتر از چنگ من است یک عمر مرا مشغول می‌کند اما رویکرد من زمینی است.

من انسان زمینی هستم و به همین جهت هم هست با دیگران می‌نشینم و گفتگو می‌کنم و می‌گویم من چنین می‌فهمم شما عقیده‌تان چیست؟ معنی این سخن چیست؟ چگونه می‌شود عمق بیشتری از این سخن را فهمید؟ می‌روم سراغ مثنوی مولانا ببینم مولانا چطور فهمیده است؟ چه چیز تازه‌ای را به من می‌دهد؟ بعد می‌روم سراغ حافظ که ببینم حافظ در این باره چه می‌گوید؟ می‌روم سراغ عطار ببینم او چه می‌گوید؟این«هرمنوتیک»است یعنی یک گفتگویی با من کرده‌اند که این گفتگو شرکت‌کننده‌های زیادی دارد من می‌روم سراغ همه این شرکت‌کندگان و از همه می‌پرسم که آقا شما چه می‌فهمید؟یعنی یک رویکرد تفسیری دائمی برای اینکه این سخن را بهتر بفهمم.

اینجاست که شما آسمانی بودن را به این معنی تجربه می‌کنید. نکته دیگر اینکه: باید توجه داشته باشیم که این متن‌ها را و محتوای اصلی این متن‌ها را از گرد و غبار و لباس«فرهنگ هر عصر»خالی کنم، از لباس بیان هر عصر خالی کنم و ببینم اگر این متون را عریان کنم چه به من می‌گوید؟ مفهوم‌های هر عصر چون جامه‌ای بر تن متن پوشیده شده و من اگر این جامه‌ها را در بیاورم چه به من می‌گویند؟

اینجاست که رابطه دین و متن‌های دینی با فرهنگ هر عصر روشن می‌شود و اینکه برای بهتر فهمیدن متن‌های دینی چاره‌ای جز اینکه از فرهنگ آن عصر(که این متن دینی در آن عصر پدید آمده)فراتر رویم، نداریم.
باید از فرهنگمان هم فراتر برویم تا آگاهی پیدا کنیم که سخن آن متن چیست. ما آموزه‌های عقیدتی و اخلاقی تمام شده‌ای که این بار تنظیم کرده‌اند و تمام شده است و تا هزار سال هم همه باید بخوانند، چنین آموزه‌هایی نداریم. آموزه‌های اخلاقی و آموزه‌های عقیدتی همیشه باید با یک دید نقادانه زیر ذره‌بین نقادان باشد و با کمال آزادی بدون خط قرمز مشمول بحث علمی قرار بگیرد.

در بحث علمی و فلسفی خط قرمر معنا ندارد. منکر خدا می‌آمد و کنار امام می‌نشست و می‌گفت:آقا من منکر خدا هستم و او هم نمی‌گفت که اصلاً از پیش من بلند شود و برو و الا یک آتشی از آسمان می‌آید.هم تو را می‌سوزاند و هم مرا می‌سوزاند یا شیطان خبیث بلند شو و برو این حرفها نبود.

دیگر از انکار خدا خط قرمزی مهم‌تر در عالم دین وجود ندارد. پاسخ این شبهه هم که«سنگ روی سنگ بند نمی‌شود اگر کسی بیاید و بگوید که من اینجوری می‌فهمم»این است که: مگر در سایر رشته‌های علمی چه طوری است؟ مگر در سایر رشته‌های علمی اینطوری است که هر کس از جایش بلند شود و بگوید من این‌جوری می‌فهمم؟ تعدد قرائت‌ها و برداشت‌ها در تمام علوم چگونه است؟ درباره یک بیماری اگر نظریه‌های پزشکی متفاوتی وجود داشته باشد این معنایش چیست؟ معنایش این است که پزشکان می‌توانند نظریه‌های متعدد داشته باشند و آنان که به سخن پزشک عمل می‌کنند یا به نظریه این پزشک عمل می‌کند یا به نظریه آن پزشک عمل می‌کنند.

اهل تخصص و فن می‌توانند نظریه‌های متعددی داشته باشند که بر اثر بحث‌ها و بر اثر کنکاش‌های علمی پدید آمده‌اند. در اینجا همین هم همین‌طور است؛ کسانی‌که می‌خواهند درباره صحت و سقم و حقانیت آموزه‌های عقیدتی، آموزه‌های اخلاقی و احکام خدا و فقه اظهار نظر کنند اینها کسانی خواهند بود که مقدمات لازم را برای این کار کسب کرده‌اند، دانش دین را کسب کرده‌اند، منتها دانش دین را با توجه به دنیای معاصر کسب کرده‌اند و نه دانش یک‌طرفه؛ یعنی می‌دانند که در دنیا چه خبر است، در فلسفه عصر چه خبر است، در روان‌شناسی دین چه خبر است، در جامعه‌شناسی دین چه خبر است، در علم عصر چه خبر است و از اینها آگاهند.

دانشمندان دینی متفاوت‌العقیده‌ای می‌توانند باشند(همین طور که در دانشگاه مرسوم است)که دیگران بتوانند بیایند و سخنان آنان را گوش کنند و ببینند آنچه می‌گویند و دلیلش چیست؟ یا این چه می‌گویند و دلیل او چیست؟ درست مثل سایر اختلاف نظرات که در سایر رشته‌های علمی است و هر وقت این مسائل با یک اقدام سیاسی ارتباط پیدا کند یعنی اگر قرار بود یک نظریه دینی در یک اقدام سیاسی نقش داشته باشد مثلاً در تدوین یک قانون نقش داشته باشد اما قرائت‌های مختلفی درباره آن وجود دارد در اینجا هم تکلیف روشن است مردم در میان این نظریه‌های مختلف یکی را انتخاب می‌کنند و به آن رأی می‌دهند و قانون اساسی پیش می‌آید و راه‌حل دارد کسی نمی‌آید اجبار کند.

مثلاً چهار نظریه داریم و مردم می‌گویند ما رأی می‌دهیم و این قرائت را می‌پذیریم به اصطلاح ما می‌خواهیم قانون اساسی این جوری باشد وقتی رأی دادند این می‌شود قانون اساسی و همه به آن ملتزم می‌شوند.